چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۰۲ ب.ظ
به بهانه سومین سفرم به سرزمین نور...
« خدا رحمت کند کسی که اردوی راهــیان نــور را راه اندازی کرد. »
این جمله را در همین ابتدا گفتم تا به کسانی که این روزها در دل مردم و خانواده ها برای فرستادن فرزندانشان به مناطق دفاع مقدس تردید می اندازند، گفته باشم :
در نیابد حال پخته هیـــچ خام :: پس سخن کوتاه باید والســلام
اولین بار اسفند ماه 1386 بود که از طرف دبیرستان صدرا فسا راهی سرزمین نور شدیم... پیش از سفر، از نزدیکان درباره مناطق مختلفی که در اردوی راهیان نور از آن بازدید می شود، اطلاعات اندکی کسب کرده بودم. به یاد دارم که عصر روز آخر سفر، مسئول کاروان - آقای فیروزی اعلام کرد که اگر به سمت اروندکنار حرکت کنیم، زمانی برای رفتن به شلمچه باقی نمی ماند. من در آن زمان شنیده بودم که اروندکنار منطقه زیبایی است و از آنجا به راحتی می توان شهر فاو عراق را دید. به همین دلیل خیلی دوست داشتم که هرچه سریعتر از این منطقه دیدن کنم. با شنیدن این خبر از مسئول کاروان، گفتم: خب چه اشکالی دارد؟! به شلمچه نرویم! ... غروب به شلمچه رسیدیم و تا نماز عشا در شلمچه بودیم... آن زمان بود که به خودم گفتم: ای کاش تمام این دو روز را در شلمچه می بودیم!
اسفند ماه 87 دومین سالی بود که به این سفر مشرف شدم. سفری که اصلا تصمیم بر رفتنش را نداشتم؛ آن زمان سخت(!) در حال مطالعه برای کنکور بودم و زمانی که یکی از دوستان، از من و سعید دعوت کرد، بدون درنگ پاسخ دادیم: کنکور داریم! اما پاسخ "جاسم " را هیچگاه فراموش نکردم: «راهیان نور یه شارژره! یه شارژره قوی که تا روز آخر کنکور، شارژت می کنه!». بالاخره راهی شدیم و از سفر قبل خیلی بهتر بود... شاید یه جورایی بیشتر درکش کرده بودم... طلائیه رو اون زمان کشف کردم! نمی دونم کدوم یکی از بچه ها بود که فایل صوتی روایتگری «حاج آقا بیات» درباره طلائیه رو بهم داد و من قبل از رسیدن به طلائیه اون رو گوش کردم؛ هر کی که بود خدا خیرش بده که واقعا اون زمان برای من خیلی تأثیرگذار بود... البته اردوی 87 یه کم هم سخت گذشت؛ مخصوصا با اون برنج شفته ای که "آرمان" پخته بود که هنوز که هنوزه مزه اش توی دهانم مونده!
سال اول و دوم دوران دانشجویی، زمان اعزام کاروان راهیان نور دانشگاه سیستان و بلوچستان دقیقا مقارن با زمان اعزام به مشهد مقدس بود و من در این دو سال، روزهای آخر سال رو با سایر خیمه نشین ها(!) در کنار امام رضا علیه السلام گذراندیم...
اما خب عزم خود رو جزم کردیم که امسال با کاروان راهیان نور همراه بشیم. بر خلاف دو سفر قبل، این بار کاملا با شناخت، پا به این سفر می گذاشتم. توی این سفر اصلا بی خوابی، سردی هوا، گرمی هوا و گرسنگی برام مهم نبود. متأسفانه در طول سفر برخلاف اون چه که فکر می کردم، کاروان به آسایش و راحتی بدن ما بیشتر فکر می کرد تا به روح ما! و این موضوع اصلا اون چیزی نبود که من و چند تا دیگه از دوستان می خواستیم. مطمئنا اگر اون بچه هایی هم که از اول تا آخر سفر به فکر غذا و اسکان و خرید بودند، می دونستند که به چه سرزمینی پا گذاشتند، به جای اعتراض به موارد رفاهی، به نداشتن راوی و مداح اعتراض می کردند. ظاهرا این از اقتضائات سفر راهیان نور هست که کسانی که برای اولین بار به این مناطق اعزام می شوند، تا زمانی که پای برهنه خود رو روی خاک های مقدس شلمچه نگذاشته اند، ارزش این سفر رو درک نمی کنند... خدا رو شکر که یک بار دیگه سرزمینی که سالها پیش، دایی ام «شهید افشین استوار»، در آنجا به شهادت میرسه رو لمس کردم...
لینک های مرتبط:
روایتگری حجت الاسلام حمیدرضا مهدوی بیات در طلائیه | مقر حضرت اباالفضل
دریافت | حجم: 6.84 مگابایت | مدت زمان: 30 دقیقه
لینک کمکی | فایل: صوتی | حجم : 27MB
توضیحات: روایتگری حجت الاسلام بیات در طلائیه
« خدا رحمت کند کسی که اردوی راهــیان نــور را راه اندازی کرد. »
این جمله را در همین ابتدا گفتم تا به کسانی که این روزها در دل مردم و خانواده ها برای فرستادن فرزندانشان به مناطق دفاع مقدس تردید می اندازند، گفته باشم :
در نیابد حال پخته هیـــچ خام :: پس سخن کوتاه باید والســلام
اولین بار اسفند ماه 1386 بود که از طرف دبیرستان صدرا فسا راهی سرزمین نور شدیم... پیش از سفر، از نزدیکان درباره مناطق مختلفی که در اردوی راهیان نور از آن بازدید می شود، اطلاعات اندکی کسب کرده بودم. به یاد دارم که عصر روز آخر سفر، مسئول کاروان - آقای فیروزی اعلام کرد که اگر به سمت اروندکنار حرکت کنیم، زمانی برای رفتن به شلمچه باقی نمی ماند. من در آن زمان شنیده بودم که اروندکنار منطقه زیبایی است و از آنجا به راحتی می توان شهر فاو عراق را دید. به همین دلیل خیلی دوست داشتم که هرچه سریعتر از این منطقه دیدن کنم. با شنیدن این خبر از مسئول کاروان، گفتم: خب چه اشکالی دارد؟! به شلمچه نرویم! ... غروب به شلمچه رسیدیم و تا نماز عشا در شلمچه بودیم... آن زمان بود که به خودم گفتم: ای کاش تمام این دو روز را در شلمچه می بودیم!
اسفند ماه 87 دومین سالی بود که به این سفر مشرف شدم. سفری که اصلا تصمیم بر رفتنش را نداشتم؛ آن زمان سخت(!) در حال مطالعه برای کنکور بودم و زمانی که یکی از دوستان، از من و سعید دعوت کرد، بدون درنگ پاسخ دادیم: کنکور داریم! اما پاسخ "جاسم " را هیچگاه فراموش نکردم: «راهیان نور یه شارژره! یه شارژره قوی که تا روز آخر کنکور، شارژت می کنه!». بالاخره راهی شدیم و از سفر قبل خیلی بهتر بود... شاید یه جورایی بیشتر درکش کرده بودم... طلائیه رو اون زمان کشف کردم! نمی دونم کدوم یکی از بچه ها بود که فایل صوتی روایتگری «حاج آقا بیات» درباره طلائیه رو بهم داد و من قبل از رسیدن به طلائیه اون رو گوش کردم؛ هر کی که بود خدا خیرش بده که واقعا اون زمان برای من خیلی تأثیرگذار بود... البته اردوی 87 یه کم هم سخت گذشت؛ مخصوصا با اون برنج شفته ای که "آرمان" پخته بود که هنوز که هنوزه مزه اش توی دهانم مونده!
سال اول و دوم دوران دانشجویی، زمان اعزام کاروان راهیان نور دانشگاه سیستان و بلوچستان دقیقا مقارن با زمان اعزام به مشهد مقدس بود و من در این دو سال، روزهای آخر سال رو با سایر خیمه نشین ها(!) در کنار امام رضا علیه السلام گذراندیم...
اما خب عزم خود رو جزم کردیم که امسال با کاروان راهیان نور همراه بشیم. بر خلاف دو سفر قبل، این بار کاملا با شناخت، پا به این سفر می گذاشتم. توی این سفر اصلا بی خوابی، سردی هوا، گرمی هوا و گرسنگی برام مهم نبود. متأسفانه در طول سفر برخلاف اون چه که فکر می کردم، کاروان به آسایش و راحتی بدن ما بیشتر فکر می کرد تا به روح ما! و این موضوع اصلا اون چیزی نبود که من و چند تا دیگه از دوستان می خواستیم. مطمئنا اگر اون بچه هایی هم که از اول تا آخر سفر به فکر غذا و اسکان و خرید بودند، می دونستند که به چه سرزمینی پا گذاشتند، به جای اعتراض به موارد رفاهی، به نداشتن راوی و مداح اعتراض می کردند. ظاهرا این از اقتضائات سفر راهیان نور هست که کسانی که برای اولین بار به این مناطق اعزام می شوند، تا زمانی که پای برهنه خود رو روی خاک های مقدس شلمچه نگذاشته اند، ارزش این سفر رو درک نمی کنند... خدا رو شکر که یک بار دیگه سرزمینی که سالها پیش، دایی ام «شهید افشین استوار»، در آنجا به شهادت میرسه رو لمس کردم...
می گویم: غروب شلمچه و نسیم خنکی که از کربلا می وزد و سخنان حاج علی کیخا و به خاک افتادن و زارزار گریه کردن صدها دانشجوی دختر و پسر، را نمی توان توصیف کرد و فقط باید بود و با دو چشم خود دید و همراه با دیگران گریست...
لینک های مرتبط:
روایتگری حجت الاسلام حمیدرضا مهدوی بیات در طلائیه | مقر حضرت اباالفضل
دریافت | حجم: 6.84 مگابایت | مدت زمان: 30 دقیقه
لینک کمکی | فایل: صوتی | حجم : 27MB
توضیحات: روایتگری حجت الاسلام بیات در طلائیه
خنده پنجره زیباست ، اگر بگذارند
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
من از اظهار نظر های دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست، اگر بگذارند...
- ۱۸۴۱۴ بازدید
- ۹۱/۱۲/۲۵
- یادداشت
مطلب جالبی بود
یه سر یه وب من بزن(مشکلات تولید) رو گذاشتم